شمس و مولانا و قصه تهیه شراب توسط مولوی

fullsitefullsitefullsite

فرم تماس با ما
منوی اصلی.
صفحه نخست
پست الکترونيک
آرشيو مطالب
فهرست مطالب وبلاگ
پروفایل
موضوعات
اخبار سایت site news
کتاب ها books
دانشگاهی
دینی و مذهبی
اجتماعی
سیاسی
تاریخی
نمایشنامه
شعر
صوتی ( گویا )
کامپوتر و اینترنت
موبایل
کامپیوتر و اینترنت ...cam... int
بازی
مالتی مدیا
نرم افزار pc
نرم افزار internet
امنیتی
گرافیک
داستان story
رمان
داستان بلند
داستان کوتاه
قصه
خاطرات دوستان
جوک joke
متفرقه
جمله سازی
ورزشی
دوستانه
مردانه
حیوانات
اس ام اس sms
پ ن پ
ولادت امام صادق ( ع )
ولادت پیامبر ( ص )
ولادت امام زمان (ع )
ولادت امام رضا (ع )
شهادت حضرت فاطمه ( س )
ماه رمضان
ماه محرم
روز پدر
روز مادر
چهار شنبه سوری
نوروز
سیزده بدر
شب قدر
روز عرفه
عید غدیر
عید قربان
شب یلدا
تسلیت
خداوند
آشنی
تبریک تولد
مذهبی
دلتنگی
دانشجویی
شب بخیر
صبح بخیر
نیمه شب
به زبان ترکی
به زبان کردی
به زبان انگلیسی
به زبان عربی
ورزشی
فلسفی
دوستانه
خنده دار
سرکاری
عاشقانه
موبایل mobile
تم سونی اریکسون
تم نوکیا
تم پاکت پی سی
بازی سونی اریکسون
بازی نوکیا
بازی پاکت پی سی
نرم افزار سونی اریکسون
نرم افزار نوکیا
نرم افزار پاکت پی سی
زنگ موبایل
زنگ اس ام اس
والپیپر
کلیپ
عکس picture
خنده دار و با مزه
بلوتوثی
جالب
متحرک
عاشقانه
ماشین
فانتزی
عجیب و غریب
مدل لباس زنانه
مدل لباس مردانه
دکراسیون و معماری
حیوانات
موتور
مناظر و طبیعت
متفرقه
دانستنی ها know
اضافات

ورود اعضا:

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید



آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 444
بازدید کل : 30556
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1


<-PollName->

<-PollItems->


آخرین مطالب
تبلیغات

شمس و مولانا و قصه تهیه شراب توسط مولوی

می گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
- حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
- در این موقع شب، شراب از کجا پیدا کنم؟!
- به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا می شناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
- اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه می توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان می کند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!"
سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می کند."
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[+] نوشته شده توسط morteza mohammadi در شنبه 9 دی 1391برچسب:داستان کوتاه آموزنده با مفهوم, در ساعت 13:21 | |

درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیز به وبلاگ خود خوش آمدید . fullsite در نظر دارد سایتی کامل از هر لحاظ را ارائه دهد و برای این کار به یاری شما نیازمند است بیایید با همکاری یکدیگر سایتی مشهور به وجود آوریم .
آرشيو
بهمن 1391
آذر 1391
آمار کاربری
روز بخير كاربر مهمان!

مدير سایت :
morteza mohammadi
لينكستان
مرکز تجارت
فروشگاه M
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان fullsite و آدرس fullsite.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






وبلاگ دهی LoxBlog.Com


لينكدوني

حمل و ترخیص خرده بار از چین
حمل و ترخیص چین
جلو پنجره اسپرت
الوقلیون

آرشيو پيوندهاي روزانه

امکانات



پیج رنک



...............

CopyRight| 2009 , fullsite.LoxBlog.com , All Rights Reserved
Powered By Blogfa | Template By: LoxBlog.Com



اين سايت را محبوب مي کنم